نوشته شده توسط : saghar



:: بازدید از این مطلب : 673
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : یک شنبه 11 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : saghar

قابلیت های موجود در جن كه ناشی از نوع خلقتش می‌باشد (مانند پنهان بودن از چشم، طی مسافت كردن و
غیره) این تصور را در ذهن انسانها ایجاد می‌كند كه این موجودات از عالم غیب آگاهند. البته بسیاری از ارتباط

برقراركنندگان آگاهانه به قصد سوؤ استفاده و فریب مردم و یا ناآگاهانه به این باورها دامن زده اند، ولی حقیقت آن

است كه تنها خداوند است كه آگاه به غیب می‌باشد و لاغیر، چنان چه می‌فرماید: «خداوند دانای غیب است و

غیب خود را بر هیچ كس آشكار نمی سازد، مگر بر آن پیامبری كه از اوخشنود باشد». و البته بسیار دیده شده در

جریان همین احضار روح كه ما آن را احضار جن می‌دانیم، جنیان توانسته اند پاسخ های درست و مناسبی را ارائه

دهندكه آن را نباید ناشی از علم غیب آنان دانست، زیرا جنها از آنجایی كه به راحتی می‌توانند طی طریق كنند،

می‌توانند از همنوعان خود كه در جریان ماجرا قرار دارند پاسخ را جویان شده و به شخص رابط اطلاع دهند و یا از

امكانات دیگری استفاده كنند كه ما از آن بی خبریم. به هر حال علم غیب چه برای انسان و چه برای جن منتفی

است مگر برای عده ای خاص كه از طرف خداوند این توانایی برایشان ممكن می‌شود.



:: بازدید از این مطلب : 634
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : یک شنبه 11 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : saghar

 يك بعد از ظهر آفتابي ، برگهاي درختان در بستر بيماري نارنجي رنگ شده

 

و آماده مرگ فصلي خود بودند،اولين برگ با وزش نسيم پاييزي از درخت فرو ريخت
 

و كنار چهار كودكي كه سرگرم بازي بودند فرود آمد...
 

پسر بچه اي كه مراد نام داشت و پشت به ديگران و رو به تنه تنومند


درخت چشمانش رو گرفته و مشغول شمردن شد
 

و سه كودك ديگه با سرعت هر يك به سمتي رفتند....
 

دختر بچه اي كه ليلا نام داشت و پاهايش رو پارچه پيچ كرده بود


پشت يك درخت رفت و با نگاهي به اين سو و آن سو
 

ناپديد شد.!!! و پسربچه اي كه نجف نام داشت


پشت يك بوته بلند بروي خاكها دراز كشيد
 

و ديگري كه قاسم نام داشت در حال رد شدن از يك تخته سنگ بود
 

كه پايش سر خورد و داخل رودخانه افتاد....

مراد چشمهايش رو باز كرد و با ديدن قاسم كه خيس آب
 

توي رودخانه بود قهقه زنان خنديد و به دنبال نجف رفت...

ضربان قلب نجف بالا رفته
 

از اضطراب اينكه ديده نشه خاك ها رو مشت كرده بود..مراد به سمت ديگري رفت
 

نجف از جا بلند شد دوان دوان به سمت تنه درخت رفت اما همان لحظه ليلا پشت
 

درخت ظاهر و با لبخند شيطاني كه روي صورتش بود گفت: سوك سوك....؟!؟!؟!!؟
 

مراد لب پيچوند و گفت: آه...بازم ليلا برد..بايد يه بازي ديگه بكنيم
 

نجف ابرو بالا انداخت و گفت: من يه فكر ديگه دارم....
 

قاسم كه در حال چلاندن لباسش و به كنار رودخانه آمده بود گفت: چه فكري؟
 

نجف گفت: شما هم شنيديد كه حموم كنار قبرستون جن داره؟؟؟
 

مراد كنجكاوانه جلو آمد و گفت: نه .....چي داري ميگي؟
 

ليلا در حالي كه اخماهش در هم بود روي تكه سنگي نشست و به آنها نگاه كرد
 

نجف گفت: بخدا راست ميگم...عمو فاضل ميگه نصفه شبا با اينكه در حموم بسته اس
 

اما صداي شر شر آب مياد و جن ها اون تو حموم ميكنن
 

يبارم كه رفته تو كسي داخلش نبوده
 

اگه باور نميكنيد بياييد امشب بريم اونجا...!!!
 

ليلا با كلافگي از جا بلند شد و گفت: واقعا ديوونه اي، منكه ميرم خونه
 

قاسم كه به جمعشون پيوسته بود گفت: ميگن دخترا ترسو هستندا
 

ليلا سر برگردوند و نگاه چپ چپي نثارش كرد و از آنجا دور شد...
 

نجف با غرور ادامه داد: امشب بريم اونجا تا ببينيم واقعا جن هستش يا نه!
 

مراد كه خيلي از اينچيزا ميترسيد گفت: منكه نميتونم ....شما بري...
 

قاسم ميون حرفش پريد و گفت: واقعا آدم ترسويي هستي
 

اينجوري ميخواي وقتي بزرگ شدي با ليلا عروسي كني؟
 

نجف زد زير خنده گفت: آره حتما همينطوره....
 

مراد گفت: باشه ميام...
 

نجف دست دراز كرد و هر سه باهم عهد بستن.
 

شب از نيمه گذشت و ماه به آسمان سرك كشيد
 

سوز پاييزي بر ده حاكم بود و سمفوني جيرجيركها جاري
 

مراد و نجف و قاسم هر كدام به نوعي يواشكي از خانه بيرون زدند
 

و با فانوس كوچكي كه در دست داشتند راهي حمام كنار گورستان شدند
 

حمام ساكت و چراغها خاموش بود چند متر آنطرف تر خانه مش فاضل عموي نجف بود
 

هر سه پشت درختي در نزديكي حمام ساكن شدند


و پاورچين با نگاهايشان دور و اطراف رو ميپاييدن
 

دقايقي گذشت و خبري نشد نجف كه گويا خوابش برده بود


مدام خرناس ميكشيد كه
 

با تكانهاي مراد و قاسم از خواب ميپريد..
 

همچنان آرامش بر محيط حكم فرما بود تا اينكه صداي خش خش

خورد شدن برگها
 

زير پاي يك نفر بگوش رسيد...هر سه با ترس از جا پريدند...
 

آنجا آنقدر تاريك بود كه هيچ چيز ديده نميشد تا اينكه سايه
 

يك فرد سياه پوش ديده شد مراد شروع به لرزيدن كرد
 

فرد سياهپوش به جلوي درب حمام رفت و در رو باز كرد...
 

مراد به لرزش افتاده بود از سايه هم مشخص بود كه شلوارشو خيس كرده
 

قاسم با صدايي لرزان آرام گفت: چطور ممكنه خودم ديدم تا همين الان در قفل بود..
 

نجف كه درخت رو بغل كرده بود پايش به شاخه كنار درخت خورد
 

و شاخه هم از پشت به پاي مراد ،


تنها چيزي كه آن لحظه اتفاق افتاد صداي فرياد گوشخراش
 

مراد بود :آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ
 

فرد سياهپوش هم از شنيدن صداي مراد داد زد: كمكككككككككككك
 

لحظاتي بيشتر نگذشت تا مش فاضل با بيلي كه


در دست داشت از راه رسيد و بلند گفت: بسم الله رحمان رحيم
 

و نور فانوسو به سمت مرد سياهپوش انداخت ....

سپس با تعجب گفت: غلامعلي .....!!! تو اينجا چيكارميكني
 

چشمان قاسم از حدقه بيرون زد، غلامعلي پدرش بود!؟!
 

غلامعلي كه دست پاچه شده بود گفت: خودمم نميدونم ....

خواب بودم كه يكدفعه با صداي
 

قاسم بيدار شدم اما خودشو نميديدم ...هي صدا ميزد و ميگفت بيا
 

تا رسيدم اينجا ديدم در بازه ....قاسم از پشت درخت بيرون آمد و گفت: بخدا من نبودم
 

سپس نجف و مراد هم بيرون آمدند....

مش فاضل در حاليكه گيج شده بود گفت: نجف تو اينجا چيكار ميكني؟
 

يكي به من بگه اينجا چه خبره؟؟
 

يك دو نفر از اهالي نزديك هم به جمعشون ملحق شدن


و همه با سردرگمي جوياي ماجرا بودند.
 

مراد از ترس ميلرزيد و گريه ميكرد...نجف ميگفت: ما ميخواستيم


ببينيم اينجا جن داره يا نه
 

مش غلامعلي به سمت قاسم خيز برداشت و يك سيلي محكم در گوشش زد و گفت:
 

پسره ي احمق...منو مسخره خودت كردي؟؟؟؟ قاسم زد زير گريه: آقا جون بخدا من...
 

غلامعلي دوباره دستشو بلند كرد و با تهديد گفت: يه كلمه ديگه بگي حسابتو ميرسم
 

سپس دستشو گرفت و دنبال خودش برد،


مش فاضل هم با سردرگمي قفل شكسته حمام رو برداشت
 

و به فكر فرو رفت......
 

چند متر آنطرف تر قاسم وسط جنگل ايستاده و با صداي دخترانه اي ميخنديد
 

كه به يكباره تغيير شكل داد و ابتدا بشكل


جانوري عجيب الخلقه و سپس ليلا در آمد و دوباره ناپديد شد!
 

ده سال قبل....

زن ميانسالي كه سليمه نام داشت در روستايي واقع در 60 كيلومتري ايوان آباد
 

با دختر شش ساله اش ليلا زندگي ميكرد...

شوهرش وقتي ليلا دوسالش بود طي حادثه اي فوت شده بود.
 

سليمه براي گذراندن روزي خود همراه دخترش داخل مزرعه گندم كار كارميكرد
 

آنروز از صبح تا غروب بشدت كار كردن،و بعد از

يك روز كاري بسمت خونه رهسپار شدند
 

دو طرف راهشان را كوه هاي سرخ رنگي گرفته بود كه با غرور و قدرت به آنها نگاه ميكردند
 

سليمه دست كوچك ليلا رو رها كرد و به پايين تپه كنار بوته ها رفت..



و رو به ليلا گفت:
 

حواست باشه كسي نياد تا من دستشويي كنم
 

ليلاي كوچك هم با بازيگوشي شروع به آواز خواندن كرده بود كه يكدفعه
 

يك خرگوش سفيد از آنور جاده نظرش رو جلب كرد ...

بي اختيار به سمتش راه افتاد
 

چند متر آنطرف تر يك ماشين كه راننده جواني با دوستش سرنشينش بود با سرعت زياد
 

و صداي بلند ضبطش در حال حركت بود...



ليلا به ميانه جاده رسيد و خرگوش با گوشهايي
 

تيز شده نگاهش ميكرد ...ماشين از پيچ گذشت و با آخرين سرعت نزديك ليلا شد
 

پسرك كنار راننده داد زد: سامان مواظب باش..ليلا سر برگرداند..
 

صداي مهيب ترمز ماشين بلند شد....

آخرين چيزي كه ديد چشمان پسري كه جمعا 13 يا 14 سال
 

بيشتر نداشت...سليمه هراسان چادرش رو



به دورش پيچيد و از پشت بوته هراسان بيرون پريد
 

اما ديگر دير شده بود خون سطح جاده رو گرفته بود....
 

دوست پسرك راننده گفت: سامان تو كه گواهينامه نداري واي خدا
 

سامان با دستپاچگي دنده عقب گرفت و با سرعت دور شد....
 

سليمه دو دستي تو سرش ميكوبيد و

بر سر جسد ليلاي كوچكش نشسته و گريه ميكرد....
 

صبح فرداي آنروز ليلا رو خاك كردن و


كار سليمه شبانه روز گريه زاري بر مزار ليلا شده بود
 

آنقدر اشك ريخت تا سوي چشمانش رو از دست داد...


يكي از شبهايي كه بالاي قبر ليلا گريه
 

ميكرد و احساس ميكرد از همه دنيا متنفر شده ..

اعتقادش رو بخدا از دست داد و گفت:
 

من يك عمر تورو ستايش كردم و حاصلش چي شد؟
 

از امروز من دشمن تو و برده شيطان ميشم و


سپس گفت: اي شيطان دخترم رو بمن برگردون
 

تا عمر دارم تورو ستايش ميكنم...


:: بازدید از این مطلب : 609
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : یک شنبه 11 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : saghar

 

::::::::::::::::::::::::::::::::::

ساعت 3:00 صبح …در اتاق طنين تيك و تاك ساعت نقش بسته بود

از پنجره تيرك برقي نور سفيد خود را در ميان شب پخش ميكرد

كلاغي بدون اينكه صدايي از خود بروز بدهد بالاي تيرك برق نشته و برفهاي

كوچكي كه رو بالش بود رو تكان ميداد….

دانه هاي سپيد برف با آرامش و تمعنينه خاصي بر سر شهر فرود مي آمدند

و نور سپيد لامپ از تيرك برق و با عبور از پنجره سايه هايي را در اتاق مي افكند.

كودكي آرام در تخت خود آرميده و عروسكش رو در اغوش گرفته بود

سايه ها در هم مي دويدند و اشكال وحشت انگيزي ايجاد ميكردند…

قلب كودك از شدت ترس شروع به كوبيدن كرد.با اينكه بيدار بود اما جرعت اينكه

چشمانش رو باز كنه نداشت….عروسك رو محكم به بدنش چسبانده بود

آْرام پلكهايش رو باز كرد….كورمال كورمال سايه هيولاشكلي كه رو ديوار

نقش بسته بود را نظاره كرد…آب دهانش را قورت داد دوباره چشمانش رو بست

صداي گرومپ گرومپ قدمهايي از داخل ديوار بگوش رسيد…

بار ديگر به پيكر بيجان عروسك چنگ انداخت..

صدايي شبح مانند از دور دست صدايش كرد: سارااااااااااااا

احساس سوز و سرماي عجيبي تمام بدنش رو فراگرفته بود

چند لجظه ديگر گذشت…دندانهايش بر هم ساييده شد

بار ديگر با وجود ترس فراواني كه داشت چشمانش رو باز كرد..

اينبار داخل تختش نبود! بلكه روي كپه اي برف در جنگلي تاريك

كه شاخوان درختانش در هم فرو رفته بود قرار داشت…

جغد قهوه اي رنگي بر بالاي يكي از شاخه ها در حاليكه

سرش رو برگردانده بود هو هو ميكرد…

سارا كه حسابي دست پاچه شده بود  سراسيمه از جا بلند شد

محيط اطرافش رو بررسي كرد، همچنان عروسكش در آغوشش بود

بي اختيار قدم برداشت و به انتهاي جنگل نگاه انداخت

قصر تاريك و بزرگي آنجا قرار داشت...

پاهايش ميلرزيدند و داخل چشمان كوچكش حلقه اي اشك موج ميزد.

صداي خس خس چيزي از پشت درختان بگوش ميرسيد..

از گوشه چشم نگاهي به درختان تنومندي كه در تاريكي ايستاده بودند كرد

ناگهان در ميان آن تاريكي از ميان درختان صدها بشكل چندش آوري بيرون زد

و مدام پنچه هايشان را تكان ميدادند و ناله ميكردند...

سارا جيغ بلندي كشيد و با آخرين توانش شروع به دويدن كرد..

عروسك از ميان بازوانش سر خورد و همانجا افتاد..

سارا جرعت اينكه حتي سر برگرداند رو نداشت

آنقدر دويد تا از جنگل به محوطه بيروني رسيد...

درست روبروي قلعه سياه و بزرگي قرار داشت...

دروازه هاي نرده شكلش از هم باز شد ، گويا به استقبالش آمده بودند

سارا با ترديد نگاهي به پشت سر انداخت، صداي زوزه چندين گرگ

در اندام برهنه جنگل طنين انداخت.. بي اختيار به داخل محوطه قصر رفت.

در بزرگ قلعه قژ كنان باز شد و سارا كوچولو به آرامي داخلش رفت

در و ديوار پوشيده از شمع هاي شعله ور و لوسترهاي بزرگ بود

فرشهاي سرخ و كهنه اي كفپوش قصر بودند و ماكت چند شواليه زينت بخش ديوارها.

روبرويش راهروي دراز و باريكي قرار داشت .. نيرويي نامرئي او را بسمت خود ميكشيد..

سارا در ميان راهرو قدم برداشت و به انتهاي آن خيره شد...

لحظات كوتاهي بيشتر نگذشت كه ناگهان ديوارهاي بلند راهرو شروع به تكان خوردن

و بهم نزديك شدن كردند ، سارا با ديدن اين صحنه دست پاچه شد و زمين خورد

ديوارها از دو طرف به هم نزديك و نزديك تر مي شدند...

سارا دستش رو بروي گوشهايش گذاشت و بلند جيغ زد...

زمين زير پايش شروع به لرزيدن كرد و همچون حفره اي نامرئي اورا بلعيد

بروي تل عظيمي از خاك فرود آمد ...و مشغول بررسي محيط اطراف شد..

در و ديوار را تار عنكبوت پوشانده و بوي نم عجيبي در فضا جاري بود

سرداب دخمه شكل يا فاضلاب كاخ بهترين عنواني بود كه بروي آن مكان ميشد گذاشت

صداي فس فس مارگونه اي بگوش ميرسيد چند ثانيه بعد ده ها مار عظيم الجسه

از زير آب كدري كه بصورت ساكن روبرويش قرار داشت بيرون زدند.

سارا بار ديگر شروع به جيغ كشيدن كرد اما هيچ فايده اي نداشت

بسختي از جايش بلند شد و بسمت ديوارهاي پوسيده دويد..

مارها همچنان اورا تعقيب ميكردند...در چوبي چند قدم انورتر قرار داشت

سارا جهشي كرد و كلون آن را كوبيد ، بي درنگ باز شد داخلش پريد

و در را محكم بست...از شدت ترس نفسش بالا نمي آمد.

نگاهي به اتاقي كه داخلش قرار داشت انداخت...باز هم آن لوسترهاي

شمع گونه نورهاي زرد رنگ خود را در هوا جاري ميكردند.

چندين تابوت سياه رنگ كنار هم چيده شده بودند.

هنوز اولين قدم رو برنداشته بود كه تابوت ها شروع به لرزش كردند

و دست لزجي از داخل تابوت وسطي بيرون زد..

از مارها به شكل وحشيانه اي خود را به در ميكوبيدند كه با هر ضربه

شكافي برويش ايجاد ميشد و چند ضربه ديگر تا شكستنش كافي بود.

سارا هراسان شروع به دويدن كرد دست لزج ديگري از زير تابوت سمت چپي

پايش رو رفت و باعث شد زمين بخورد...تنها كاري كه ازش بر مي آمد جيغ كشيدن بود..

آن دست قصد داشت سارا را به داخل تابوت خود بكشد و دست ديگري كه از تابوت

وسطي بيرون امده بود موهاي سارا رو گرفت و اورا به سمت خود ميكشيد...

در آنسوي اتاق دري شكسته شد و آب خروشاني تمام اتاق رو گرفت و با فشار

موج گونه اش سارا را از دست مردگان داخل تابوت رها كرد..

و سارا با جريان آب كدر به سمت ديگري سوق پيدا كرد.

آنقدر ادامه داد تا اينكه جريان آب ضعيف و در نهايت مثل رود كوچكي

آرام كف اتاقي فرود آمد....فرش سرخ رنگ آنجا شكل مرموزي به اتاق داده بود.

آنقدر خسته و كوفته شده بود كه حتي ناي بلند شدن رو نداشت.

در ديگري باز شد و مردي بلند قد با رداي بلندي وارد شد باد رداي بلندش

و مخمليش را موج مي انداخت و دنبالش ميكشيد...

موهايش صورت رنگ پريده اش رو پوشانده بود..

به بالاي سر سارا آمد و دستش رو بسمت سارا دراز كرد..

انگشتانش بيش از حد  معمول كشيده و ناخنهايش شكسته وكج و ماوج بود.

سارا از از پس گردنش گرفت و بلند كرد تغريبا تا زانوهايش بود.

حدقه سفيد چشمانش از لابه لاي موهاي مشكي اش پيدا شد

سارا آرام عقب عقب رفت و مرد شنل پوش به آرامي يك قدم بر ميداشت

به نزديك پنجره بزرگي رسيدند سارا به ناچار از چهارچوب پنجره بيرون رفت

مردك بلند قد لبخند سردي بروي لبش نقش بسته بود

باد عجيبي مي وزيد سارا نگاهي به زير پايش انداخت...در بلند ترين جاي قصر بود

با ديدن ارتفاع سرش گيج رفت و پايش ليز خورد با تنها جيغي كه ميتوانست بكشد

از آن ارتفاع عظيم سقوط كرد.....و داخل رودخانه عميقي كه دور قصر بود افتاد

اما شنا بلد نبود و مشغول دست و پا زدن شده بود كه صداي آشنايي

از دور دست بهش نزديك شد...دست نامرئي او را از پشت گرفت و

با سرعت زيادي از زير آب او را به سمت تاريكي كشاند....

چشمانش رو باز كرد خيس عرق داخل رختخوابش بود

و ساعت دينگ دينگ كنان رقم 7.: صبح رو نشان ميداد..

از طبقه پايين صداي مادرش بلند شد: سارا زود باش مدرسه ات دير ميشه ها..

نفس عميقي كشيد و آنقدر خوشحال بود از اينكه همه اينا خواب بوده

كه انگار دنيا رو بهش داده بودند.از جا بلند شد و دست و صورتش رو آب

زد ...روپوشش رو پوشيد..چند لقمه صبحانه خورد و بسمت مدرسه راه افتاد

در راه مدام به كابوسي كه ديده بود فكر ميكرد...

كه يكدفعه چيزي داخل جيبش سنگيني كرد...

دستش رو در جيب فرو كرد دست پلاستيكي عروسك را كه داخلش آب كدري

پر شده بود پيدا كرد...

حتي از تصور اونچه كه به ذهنش آمده بود وحشت داشت..

دوان دوان به سمت خانه برگشت و محكم در زد

مادرش متعجب در رو باز كرد و گفت: چيه..؟؟؟ چرا برگشتي

سارا سراسيمه به داخل خانه دويد و گفت: كتابمو جا گذاشتم

پله ها رو دوتا دوتا طي كرد و به داخل اتاق رفت ..تمام تخت و كمدش رو زير و رو كرد

اما هيچ اثري از عروسك نبود...يادش افتاد كه در كابوس، عروسك از دستش داخل

جنگل افتاده بود...تنها حرفي كه زد اين بود: پس اين يه خواب نبود..!؟!؟!

 

پايان

 



:: بازدید از این مطلب : 548
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : یک شنبه 11 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : saghar

شب وحشت - Fright Night



:: برچسب‌ها: هاااااااااا هاااااااا هاااااااااا ,
:: بازدید از این مطلب : 736
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : یک شنبه 11 ارديبهشت 1390 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد